پژواک رامسر

آید به سوی ما باز ، هر کار زشت و زیبا!!!

پژواک رامسر

آید به سوی ما باز ، هر کار زشت و زیبا!!!

" زندگی ، هرآنچه دیدمت "//یادداشت

سارا عزیری : درنمایشگاه کتابخانه احمدی نژاد رامسر از تاریخ 23/6/ 1392 لغایت 31/6/1392 با آثاری از " زندگی ، هرآنچه دیدمت "که در حال برگزاری است با بهره گیری از رنگها بر روی بوم با شما سخن می گوید.

 

 

در نمایشگاه نقاشی سارا عزیزی با نگاه خاکستری و اگر نگوییم کاملاً فیمنستی اما نگاه زنانه نقاش در آن، چشم را قلقک می دهد.نوستالژی در تابلوهای عشق ممنوع ، کافه ، مسافر، تقدیر، هپروت با ترسیمی شاعرانه همراه است ، نقاش در تابلوهایش رئالیستی و واقعی گرایی را با  سیاه و سفید کردن انکار می کند ،تا ذهن ببیندگانش تفسیرهای از خود را به " گمانم"  روشن سازد. و  مجبور  مان  می سازد تا  زمان بیشتری برای بهتر دیدن  وقت صرف کنیم.

طراحی های او از تولد تا ابدیت با بیندگانشسخن می گوید : انسان درهنگامه تولد ،پایش  را می گیرند تا زاییده شود ، وپس از او می خواهند تا بیایستد ، سپس  به او می گویند:  انسان ، دشواری وظیفه است !

تنهایی

تنهایی عریان

و توان غمناک تحمل تنهایی

درهپروت شما را با انسانهایی که نمی دانند که در کجا تاریخ اند . کسانی که نه خوش بینند نه بدبین ، با دود سفید سمی بر سلولهای مغزشان، ودیوهایی که بر سر شان در پرواز ند.نه که آشنا یی را که غریبه بودن را نهیب می زند.

می وزد بادی ، پَری را می برد با خویش

از کجا؟ از کیست ؟ هرگز این پرسیدی از باد؟

به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟

نقاش تورابا چشم های بسته یک شال  قرمز بدنبال تمنا خواهی می فرستد، در حالیکه مسافررا در یک شب تاریک در زیر رگبارباران در کوچه با چشمان اشک آلود بدرقه می کند.با بارانی که لذت شستن دستهایت را بی ارزش می سازد در زمانه ی که گم شد مسافر.

عشق ممنوع تجربه  تاریخی عمر جوانی است. که لاک یخی بر لبان عاشق و معشوق سردی برهه ی از تاریخ را نمایشگر میسازد، عشقی که در زندان بود و عاشقانی که سخت بدنبال آزادیش . چون عشقزمان را در نوردید، با تنیدنش در قابی که دوسویش باز گذاشته است اجازه می دهد عشق با  رنگ آبی درتصویر کبوتری معشوق خود را پرواز دهد.

زنی در  میان گلهای آفتاب گردان بدنبال چیستی خود می گردد . و خواستن را با شادی بچه گانه در باران بدنبال تقدیری که در یک جاده یکطرفهرقم خورده است .

برای رهایی از دغدغه هایی که گریبانش را گرفته است ، انتظار را در ساعتی که فاقد عقربه های  زمان شمار است  طلب می کند .

 خاطرات وحشتناک  انسان سرگردان در این جهان را در هیبت مردانه در زیر لحاف کشیده بر سرش با یک چشم  به نمایش می گذارد .

 آنگاه که خواست  تجربه دیگران را از زندگی با  تجربه عینی از زندگی و کسانی را که می شناخت در قیاس خود بگنجاند آنها را  در کافه ی معروف پایتخت با یک قُلپ قهوه سر می کشد،  با همراه سانسورچی های که می خواستند، مردان هنر تمیز بنویسند!تا مشترهایشان پاک بخوانند!.

بچه های کار را با دمپایی های پاره پاره شان ، با شعار نه دیگر جنگی نیست !امیدوار می کند !

در روزگار کهولت و پیری ، زمان و عشق را ، با بوسه مردی بر دستهای پیر مسافر همراه زندگیش به دست مرگ می سپارد !

انسانی که با پا خود پای بر زمین نگذاشت و پایش را به زور را گرفتندو بر زمین نهادند ،  به او تفهیم کردند !که دشواری وظیفه است !؟ ولی کسی نبود تا به او بگوید دستهایت را به من بده دراین جهان تا تو رهنما باشم . وظیفه آنسان که می گویند و می خواهند دشوار نیست . اگر با عشق نوشته شود . وظیفه را دشوار را می سازند تا ترس را  گران بفروشند.وگرنه واقعیت مرگ همانا  حقیقت زندگی در نهایت است .

مرگ من روزی فرا خواهدرسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستان غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای از امروزها ، دیروزها

دیدگانم همچو دالان های تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

خاک می خواند مرا هردم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

با این قطعه شعردر کنار تابلوی مرگ  بازدید به پایان می رسد در حالیکه نقاش  به مسئولیتهای انسانی مایک تلنگر محکم می زند ./پورمنصوری

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی 1392/06/28 ساعت 12:45 ق.ظ

حتما به نمایشگاه شماسر می زنم تاازنزدیک وبیشتر از حالا ازدیدن آثار فاخر شما لذت ببرم.برایتان سربلندی وموفقیت روزافزون آرزومندم سارا خانم عزیزی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.